جدول جو
جدول جو

معنی بل هاده - جستجوی لغت در جدول جو

بل هاده
ببلع، بخور، امر به بلعیدن از روی تحکم و تحقیر، با شعله
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلاده
تصویر بلاده
فاسق، نابکار، بدکار، تبهکار، برای مثال هر آن کریم که فرزند او بلاده بود / شگفت باشد کاو از گناه ساده بود (رودکی - ۵۲۲)
فرهنگ فارسی عمید
(دِ دَ /دِ)
ساده دل. دل صاف. بی کینه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِصْ)
سست و کندخاطر گردیدن. (از منتهی الارب). کند شدن فهم. (المصادر زوزنی). کند شدن. (تاج المصادر بیهقی). کند شدن و کاهل شدن. (دهار). ضد ذکاوت و فطنت. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ / نِ)
منسوب به بله که جمع ابله است. (آنندراج). بطور بلاهت و بی تمیزی. (فرهنگ فارسی معین) :
سنگها طفلان به من انداختند
بس که کردم بی قدش بلهانه رقص.
عقل حیران است در بازیچۀ دور فلک
بر مدار زشت گیتی خندۀ بلهانه کن.
علی خراسانی (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ / بِ دَ / دِ)
بدکار و فاسق. (برهان) (آنندراج). فاسدکار. (لغت نامۀ اسدی) (صحاح الفرس) (شرفنامۀ منیری) :
هر آن کریم که فرزند او بلاده بود
شگفت باشد کو از گناه ساده بود.
رودکی.
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
بلادت. سستی وکندی خاطر. (از منتهی الارب). و رجوع به بلادت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ سَ)
در بازی بل و چفته، اگر بل را با چفته طوری بزنند که طرف مقابل بتواند آن را در حال حرکت در هوا بگیرد، این عمل را بل دادن گویند. رجوع به بل و بل گرفتن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
متنفر و بیزار از زن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از فرهنگ شعوری) ، بی ظرافتی، ناپسندی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ / دِ)
گرفتار غل و بند و زنجیر. محبوس در غل. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ لِ دَ / دِ)
دل صاف. دل بی کینه:
یکی را چو سعدی دل ساده بود
که با ساده رویی درافتاده بود.
سعدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلهانه
تصویر بلهانه
نابخردانه کم خردانه بطور بلاهت و بی تمیزی، شبیه و مانند بله
فرهنگ لغت هوشیار
کند هوشی تیماو دیر یابی بدکار، فاسق نابکار، فاحشه روسپی، مفسد مفتن، گمراه. تبهکار، فاسق، نابکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غل نهاده
تصویر غل نهاده
کسی که او را بغل و زنجیر کشیده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی هوده
تصویر بی هوده
((دِ))
باطل، بی ثمر، بی فایده، بی معنی، پوچ، یاوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلاده
تصویر بلاده
((بَ دِ))
بدکار، فاسق، روسپی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلهانه
تصویر بلهانه
((بُ نِ))
به طور بلاهت و بی تمیزی، شبیه و مانند بله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برنهاده
تصویر برنهاده
مصوبه، مصوب، مقرر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی هوده
تصویر بی هوده
باطل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دل داده
تصویر دل داده
عاشق
فرهنگ واژه فارسی سره
بدکار، روسپی، فاحشه، فاسق، نابکار، بدکار، هرزه گو، مفتن، مفسد، تبهکار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دور کن
فرهنگ گویش مازندرانی
گیربده، بچسبان، ضربه بزن، مماس کن
فرهنگ گویش مازندرانی
پس بده، بازگردان
فرهنگ گویش مازندرانی
بالا جاده، آبادی ای بزرگ در جنوب شرقی کردکوی از سدن رستاق
فرهنگ گویش مازندرانی
بازکن، بگشا، کنار بگذار
فرهنگ گویش مازندرانی